روزی روزگاری در ایران...
این روزها دیگر قصه ها، قصه های روزگاران خوش نیست. دیگر باید فکری به حال داستانهایی کرد که تا می شنیدی معصومیت روزهای کودکی، روزهای مدرسه را به خاطره ات سرازیر میکرد، خاطره روزهای خوشبختی آدمهای خوب و روسوایی آدمهای بد، روزهایی که با شنیدن قصه پهلوانان و عیاران، حکایت ایران و شاهنامه چیزی در دلت می تپید و آرمان زندگی ات میشد، قصه های گرم مادربزرگها که رویای نرم شبهایت بود و حکایت عشاق وفادار خون گرم جوانی و پاکی را در رگانت جاری میکرد. دیگر وقتش رسیده است باید همه را بازخوانی کنیم . باید که دیگر قهرمانان و اسطوره هامان را که دیرسالی است بر کنج قلبهای مسلول پوسیده است و بوی نای پوسیدگی اش خوابهایت را می آشوبد را برای همیشه از دفتر خاطرات سبزت پاک کنی. متن زیر بازخوانی دردناک قصه های این روزگاران زخم است که البته درطنزی بی نام و نشان چیزی شبیهش را خوانده بودم اما خود بر آن افزودم، تبدیل و کاملش کردم و بر طنزش تلخی شوکران دردمندی سرزمینم ایران را نیز افزودم:
دهقان فداکار کتابهای درسی پیر شده و مدتهاست که زمینگیر و محتاج یک لقمه نان است
چوپان دروغگو عزیز گشته و این روزها برای خود هوادارانی دست و پا کرده است و حرفش حجت محض است
حالا دیگر شنگول و منگول بزرگ شده برای خود گرگی شده اند و بقیه گوسفندان را پاره میکنند
دارا و سارا به فرنگ پناهنده شده اند و در کبابی ترکها زمین جارو میکنند و حرف زور میشنوند
کوکب خانم در خانه اش را به روی مهمانها باز نمیکند، طلاق گرفته و دائم پای تلفن است
کبری آن دختر ساده و معصوم دائم به کشورهای عربی سفر می کند...
روباه و کلاغ قصه های کودکی با هم تبانی کرده اند و مدتهاست دستشان در یک کاسه است
حسنک گوسفندانش را فروخته است، پیکان خریده و مسافر کشی می کند و چک بی محل می کشد
آرش کمانگیر تزریقی شده و تیر و کمانش را به خرج عمل فروخته و در جوی خیابانهای تهران میخوابد
شیرین به فرهاد و خسرو خیانت کرده و به یک حاجی بازاری پیر قول ازدواج داده است
رستم تهمتن، رخش را فروخته و موتور خریده و با آن در کوچه پس کوچه های تهران کیف پیرزنهای علیل را می قاپد و گاهی هم از بچه مدرسه ای ها زور گیری می کند
اسفندیار آزاده، زیر ابروهایش را برداشته و گوشواره به گوش نیمه شبها را در پارتی ها سپری میکند
راستی کسی می داند چه بر سر مان آمده است؟
کیوان
غریبه ای در پاکستان |
خدا ملجا وقوت من است ومددکاری که در تنگیها فورأ یافت می شود(مزمور 1:46 ) یک شب در کشوری غریب در کوچه ناآشنا با پاهای خسته قدم برمی داشتم ولی پاهایی که دیگر قوت نداشت برای راه رفتن وچشمانی پر از اشک مانند آسمانی پر ابر که اگر باریده نشود همه چیزرا تار ومبهم خواهد دید و آن اشکها شروع کرد به باریدن وآن اشکهای گرم من صورت سردم را نوازش می داد وتنها آن گریه بود که من را تسلی می داد ودر خود فکر می کردم که خداوندا چکار کنم من که تنها نیستم پس همسر وفرزندانم را چکار کنم. چرا من این قدم اشتباه را برداشتم و فردا که قرار است ما را کنارخیابان بگذارند چه جوابی برای زن وبچه هایم دارم. با خدا حرف می زدم وخود را سرزنش میکردم ونمی دانم چه مسافت را طی کرده بودم و به خود آمدم دیدم که خیلی از خانه امان دور شده ام وبه خود گفتم برگرد به خانه، درخانه منتظر تو هستند. ولی با چه رویی برگردم با چه امیدی چطور آنها را تسلی دهم چطور خدای من چطور؟ و در این فکرها بودم یک دفعه کسی در من گفت که به نام عیسی مسیح دعا کن ومشکلات را به خدا بگو. در مورد او شنیده بودم ولی شناختی در موردش نداشتم. نمی دانم چه بود یا چه کسی بود که در من با من صحبت کرد، وشروع کردم به دعاگفتم نمی دانم تو پیامبری تو خدای یا اینکه تو پسر خدای هر که هستی به دادم برس در تنگی هستم، قوت هیچ چیز را ندارم. خسته ام، دل تنگم، و تنها و هیچ یار و یاوری ندارم. غریبم وبی کس. همانطور که دعا می کردم و همه مشکلاتم را به او می گفتم یک دفعه احساس کردم که مسیح در کنارم است ودارم با او صحبت می کنم. قلبم شاد شد، مثل اینکه نوری در تاریکی روشن شد. احساس کردم که دارد امیدی در من جوانه می زد وشروع کردم خدا را پرستیدن وخود را جلوی در خانه مان دیدم. با شادی وارد خانه شدم و به آنها گفتم که خدا کمک خواهد کرد، او به فکر ماست. گفتم نگران نباشید. اتفاقی که افتاده بود برای آنها تعریف کردم وآن شب گذشت وروز بعد که جای ما با وسایلمان در خیابان بود، آمدند دنبالمان وما را به جای بهتر بردند و خداوند یک نفر را واسطه کرده بود تا به کمک ما برسد. وقتی به آن خانه نقل مکان کردیم آنجا ماهواره داشت. توسط تلویزیون محبت با کلام خدا آشنا شدیم وخانوادگی قلب خود را به عیسی مسیح سپردیم و خداوند او مدادکار من در تنگی شد، در موقعیتی که هیچ کس نمی توانست به داد من برسد وکمکم کند او اشکهای مرا دید.
پس عزیزان، اگر امروز خسته ای ودل شکسته ای و قوت نداری تا زندگی را ادامه بدهی ودر زیر بار گناهان کمرت خم شده است؛ سکان کشتی زندگیت را به او بسپار تا او تو را به بندر برساند. چون او قادر است، چون اوزنده است، چون او اول وآخر است، چون او راه وراستی وحیات است و او مددکاری است که در تنگیها فورأ یافت می شود. آمین شهادت یکی از برادران شما در کشور پاکستان |
شکسته قلب |
در هیچ کس غیر از او نجات نیست زیرا که اسمی دیگر زیر آسمان به مردم عطا نشده که بدان باید ما نجات یابیم. اعمال 4 : 12 خدا را شکر می کنم خداییکه من به او ایمان آوردم خدای معجزات است وخدایی است پر از مهر ومحبت، زیرا در زندگی کوتاه ی ما در این زمین از فرصتها استفاده می کند تا با ما در رابطه باشد. او را شکر می کنم وتمام جلال را به او می دهم که او بیشتر از من به فکر من است و او با خواب ورویا مرا ملاقات کرد؛ درب نجات را برایم باز کرد. چیزی که در زندگی چند ساله ام من با قوت وقدرت انسانی می خواستم باز کنم و وارد حضور خدا شوم ومتوسل به این و آن می شدم و سعی می کردم که با کوششهای انسانی رضایت آنها را جذب کنم که شاید شفاعتی در حضور خدا برایم بکنند. برای همین همیشه در تلاطم و اضطراب بودم که آیا کارم درست است یا نه واینکه خداوند مرا می پذیرد و یا اینکه مورد مقبول او هستم. و این احساس در من بود که نه فقط مورد قبول او نیستم بلکه از طرف اطرافیان نیز طرد شده بود زیرا همیشه این حرفها را شنیده بودم که هیچ کس مرا دوست ندارد. مورد پسند کسی نیستم، کسی به من ارزشی نمی گذارد. هر جا که می رفتم خود را هیچ می شمردم وسر افکنده وافسرده بودم ودر خود می گفتم من چیستم؟ بودن من در این دنیا چه سودی دارد آیا نبودنم بهترنیست تا بودنم؟ ودر خود خیلی چیزها فکر می کردم ودوست داشتم که مورد محبت قرار گیرم ومحبت کنم. اما آنقدر بی محبتی دیده بودم که قلب در سینه سنگ شده بود تا اینکه یک شب در خواب عیسی مسیح به ملاقاتم آمد در آن خواب من خود را در یک جشن بزرگی دیدم که در آن جشن همه به یکدیگر هدیه می دادند اما کسی نبود که به من هدیه ای بدهد.قلب من خیلی شکسته بود ودر آن لحظه مادرم به من خودکاری هدیه داد ولی این نیز مرا شاد نکرد وبه او گفتم که نمی خواهم. تو مادر من هستی من انتظار هدیه از کس دیگری دارم. وبعد به برادرم نزدیک شدم دیدم گل شیشه بسیار زیبایی در دستش بود. از او خواهش کردم که به من هدیه دهد ولی او جواب داد که نه این مال دوست دخترم است نمی توانم به تو بدهم قلب من خیلی شکسته بود ومن می خواستم از آن جشن خارج شوم که یکباره صدایی از آسمان شنیدم که گفت فرزند؛ من مسیح هستم، ومن برای تو هدیه ای آوردم و هدیه من برای تو نجات توست که توسط مصلوب شدنم برایت آماده کرده ام. اگر ایمان بیاوری زندگی جاوید را خواهی یافت. از خواب بیدار شدم. من این حرفها را از هیچ کس نشنیده بودم. او؛ خداوند به ملاقات من آمده بود ومژده نجات را به من داد. او است که اعتماد به نفسم را به من برگرداند. او به من در کلامش گفته که مرا بسیار شگفت انگیز آفریده؛ اوست که به من گفت تو هنر دستهای من هستی من تو را برای هدف خاصی آفریدم وامروز تو را نجات دادام تا نورو نمک جهان باشی ومن برای تو ارزش قایلم زیرا با قیمت گرانی خریداری شده ای به قیمت خون عیسی مسیح. الان خدا را شکر می کنم که هم ارث با مسیح هستم آزادانه وارد حضور پدر می شوم. من او را پدر واو مرا فرزند خطاب می کند ومن هویت گم شده ی خود را در عیسی مسیح یافتم. بی گناهم چون او گناه شد، آزادم چون او غلام شد، بره ام چون او شبانم شد، شاگردم چون او استادم شد، کاهنم چون کاهن اعظمم شد، شاهزاده هستم چون شاه شاهان سرور آسمان وزمین پدرم شد.پس چنین پدری لیاقت دارد که تمام زندگیت رابه او بسپاری زیرا قبل از آن که من او را محبت کنم او مرا محبت کرد.
شهادت خواهری در یکی از شهرهای کشور عزیزمان ایران |
شهادت خواهری که مبتلا به دیابت بود |
بیایید در برابر خدا سر فرود آوریم واو را عبادت کنیم و در حضور آفرییننده خود زانو بزنیم زیرا که فقط عیسی مسیح لیاقت دارد که هر زانو در برابر او خم شود وهر زبانی اعتراف کند که او نجات دهنده وخداست. خدا را شکر می کنم که خدای ما دیروز وامروز وتا ابد الا آباد همان است وفرق نکرده و قوت وقدرت او همیشه باقیست وهیچ چیزی باعث نمی شود که از قوت وقدرت او کم شود، بلکه آغوش پر مهر او همیشه باز است تا ما را در آغوش بگیرد و دستهای پر توان او که هرگز سست وناتوان نمی گردد حاضر است تا ما را از خاک وخاکستر بلند کند و بر صخره محکم بنشاند. این است خدایی که من به او ایمان آوردم که بر وعده هایش امین است. زیرا او فرمود که با زخمهایش ما شفا یافته ایم و این وعده در زندگی من تحقق یافت وشفای او در جان و بدن من جاری شد. سالها بود که من از مرض قند در عذاب بودم وهفته ای دو بار انسولین تزریق می کردم و دایم در رژیم غذایی به سر می بردم وامکان داشت این وضعیت تا آخر عمر ادامه پیدا می کرد، اما این اواخر مژده نجات را از عزیزی شنیدم که گفت کسی هست که نه فقط بدن را شفا می دهد بلکه روحت را نجات می دهد و از این نجات دهنده ومنجی برایم گفت. گوش من تا حالا چنین سخنانی نشنیده بود و در قلب من که مانند آسمانی پر ابر وتاریک بود وخورشید زندگی من به خاطر یاس وناامیدی در حال غروب بود تغییر ایجاد کرد ومانند آفتاب بهاری شروع کرد به تابیدن و وجودم را گرم کردن و جان تازه ای گرفتم مانند غنچه ای که سر از خاک بلند می کند. امید تازه ای گرفتم و احساس کردم که زندگی زیباست و او را دعوت کردم ودر قلبم را باز کردم تا این آب زنده در قلب من جاری شود وبشوید واو عیسی مسیح حاکم قلب من شودواز آنجا من شفا یافتم نه فقط از مرض قند بلکه از دستهای شیطان به آغوش پدر برگشتم و وقتی برای آزمایش قند به بیمارستان رفتم بعد از آزمایش به من گفتند که شفا یافته ای واحتیاج به انسولین نداری. از آنجا شروع کردم به پرستش او و گفتم فقط تو ای خدای من، فقط تو قابل ستایش وپرستش هستی. و خدا را شکر می کنم؛ پدر را توسط پسر یافته ام، می خواهم در او بمانم، در او ریشه بدوانم ومن نیز این مژده نجات را به دیگران بدهم که مسیح زنده است، او قادر است، او بی همتاست، او شفا دهنده است و او نجات دهنده است واو راهی است که ما را به پدر می رساند، زیرا او راه و راستی و حیات است شهادت خواهری در یکی از شهرهای کشور عزیزمان ایران |
داستان آشنایی من با عیسی مسیح |
سالها بعلت بی عدالتی های رایج در جامعه بدنبال راه نجات خود و دیگر دوستان و آشنایان خود بودم و با مکاتب زیادی آشنا شدم و دیدم که آنها گاهی گوشه ای از حقیقت را نشان می دهند و متوجه شدم که در نهایت به سقوط میانجامند. و در نتیجه از آن متنفر شده بودم.
تا اینکه با کسی آشناشدم و او در مورد عیسی مسیح و هدف او صحبت کرد و من متوجه شدم که تمامخصوصیات این شخص با آن موضوعی که به دنبالش بودم مطابقت دارد. از او خیلیخوشم آمد اما باز هم افکار من نمی توانست درک کند. من در افکار خودم نمیخواستم خدا را قبول کنم. و به خودم می گفتم که خدای من باید با علم ثابتشود.
تا اینکه یک روز که دریک جلسه کلیسائی شرکت کرده بودم واعظ در این مورد صحبت می کرد که خدا رافقط از طریق عیسی می توان شناخت. و من در افکار خودم غوطه ور شده بودم باخودم گفتم خدایا اگر تو واقعاّ وجود داری خودت را با علم به من ثابت کن وگرنه من قبول نمی کنم.
انگار یک صدایی در درون من گفت باشد من با علم ثابتمی کنم به تو که هستم. از من پرسید میخواهی از بزرگترین اجسام شروع کنی یااز کوچکترین گفتم از بزرگترین افکار مرا برد به سمت کرات و کهکشانها ودانستن نحودۀ تشکیل آنها. گفتم دانستن اینها خیلی وقت می خواهد شاید عمرمن کفاف ندهد. گفت میخواهی از کوچکترین شروع کنیم . دوباره افکار مرا بردبه سمت بدن خودم دست و پا و سلول و اتم و ... باز گفتم برای دانستن تماماینها هم عمر من کفاف نمی دهد. گفت پس چرا از خود من شروع نمی کنی "عیسیمسیح" و یک آرامشی به من دست داد بعد از آن جلسه شروع به خواندن عمیق ترکتاب مقدس و گوش دادن به صحبت های دیگر ایمانداران کردم و رفته رفته متوجهشدم که عیسی انسانی است که با دیگر انسانها فرق دارد. کم کم شخصیت الهیاو برایم آشکار شد و اکنون او را خداوند و نجات دهنده خود می دانم.
و هرچه با او بیشتر آشنا می شوم بیشتر پی می برم که راه نجات انسانها ایمان بهعیسی مسیح است. و زندگی و هر چیز با او مفهوم پیدا می کند و حالا تلاش میکنم هرچه بیشتر از او قوت بگیرم و مطابق خواسته او عمل کنم و ضعف ها یم رابه او می دهم تا او قوت من باشد. و همانطور که مرا لایق فرزندی دانستهفرزند لایق او باشم. جلال تا ابدالآباد لایق اوست |
خواهر امانوئل درگذشت |
خواهر روحانی امانوئل، یکی از شخصیتهای بارز فعالیتهای انساندوستانه ونیکوکاری و از پنج چهرهی محبوب فرانسویان، سحرگاه ۲۰ اکتبر ۲۰۰۸ در آستانهی صدسالگی درگذشت. نام خواهر امانوئل با فعالیتهای نیکوکارانه برای بهبود وضعیت زندگی درزبالهدانهای حومهی قاهره، پایتخت مصر بر سر زبانها افتاد. او در ۶۲ سالگی فعالیت خود را در حلبیآبادهای حومهی قاهره آغاز کرد و ۲۲ سالهمراه آنان در همان شرایط زندگی کرد و برای بهبود وضعیت بهداشتی، آموزشی و فرهنگیساکنان آن کوشید. هرچند ساکنان این حلبیآبادها بیشتر از اقلیت قبطی مصرند، اماگواهیهای بسیاری وجود دارند که بر برخورداری دیگر ساکنان این حلبیآبادها (از هردین و قومیتی) از حمایتهای انساندوستانهی او دلالت دارند. خواهرروحانی امانوئل ماری مادلن سنکن - که به خواهر امانوئل معروف بود - در ۱۶ نوامبر ۱۹۰۸ از پدریفرانسوی و مادری بلژ در بروکسل چشم به جهان گشود. امانوئل در شش سالگی پدر خود رااز دست داد. مرگ پدر در شرایطی غمبار در برابر دیدگان دختر، تأثیر ژرف و شگرفی بر دخترکگذاشت و نگاه او به زندگی و انسان را دگرگون کرد. بعدها او تصریح کرد که من در یکلحظه (لحظهی غرق شدن پدر دریا) دریافتم که «انسان کوچک است و زندگی در آنی پایانمییابد». امانوئل در ۲۱ سالگی (در سال ۱۹۲۹) وارد صومعهی خواهران نوتردام صهیون شد و دوسال بعد با ادای سوگند رهبانیت، زندگی روحانی خود را آغاز کرد. در سال ۱۹۷۱ و پس از ۴۰ سال تدریس ادبیات و فلسفه در تونس، ترکیه و اسکندریه وقاهره در مصر، هنگامی که خواهر امانوئل دوران بازنشستگی خود را در مصر میگذراند،با واقعیت تکاندهندهی زندگی حلبی آبادهای اطراف قاهره و بهویژه وضعیت زنان وکودکان منطقهی زبالین (زبالهدانهای حومهی قاهره) رو به رو شد. وضعیت سلامت و بهداشت انسانهایی که در میان زبالهها زندگی میکردند و برایارتزاق و گذران زندگی مجبور به زباله خواری و تفکیک زباله بودند، ذهن و دل او رامشغول کرد و به تکاپوی راه گشایش این معضل اجتماعی انداخت. او در آلونکی در درون این زبالهدانها ساکن شد و به تدریج، زمینههای بهبود ووضعیت بهداشتی و آموزشی این مناطق را با برپایی مدرسه و بیمارستان و آب و برقرسانیفراهم کرد. ایجاد کارخانهی بازیافت زباله، وضع زندگی زبالهدانهای حومهی قاهرهرا که بیشتر ساکنان آن از رفتگران قبطی بودند، به گونهای چشمگیر دگرگون کرد. او ۲۲ سال در زباله آبادهای حومهی قاهره با آنان زندگی کرد. دولت مصر، به پاسخدمات وی، به او تابعیت مصری اعطا کرد. وی در سال ۱۹۹۳ به درخواست مقامهای مافوقصومعهاش برای همیشه به فرانسه بازگشت، ولی از پای ننشست و به سامان دادن وضعیتبیخانمانان در جنوب فرانسه و پیگیری وضعیت کودکان پرداخت. در سال ۱۹۸۰ خواهر امانوئل، انجمنی بنیاد نهاد که اسمائه نام داشت و پس باادغام در انجمن دوستداران خواهر امانوئل، به نام خود او «انجمن اسمائه- خواهرامانوئل» خوانده میشود و کارهای نیکوکارانهی او را برای بهبود وضعیت کودکان وفقیران در چندین کشور افریقائی و آسیائی سامان میدهد. فعالیتهای انجمن خواهرامانوئل افزون بر مصر، در سودان، لبنان، فیلیپین، هند، بورکینا فاسو، ماداگاسکار،و فرانسه گسترده شده اند. او به پاس کوششهای نیکوکارانهاش، دو بار نشان افتخار شوالیه را از دولت فرانسهو نیز دکترای افتخاری از دانشگاه کاتولیک لوون در بلژیک دریافت کرد. از خواهرامانوئل کتابهایی نیز به جا مانده است. خواهر روحانیامانوئل در کنار ابه پییر غنای فقر، زندگی به چه دردی میخورد؟ بهشت دیگران اند، ۱۰۰۱ خوشبختی: تأملاتخواهر امانوئل؛ یالاه جوانان به پیش! عیسی آنگونه که میشناسمش، جنونمحبت (مصاحبهها)، بینوایی فریاد کرد: خدا میشنودش، و زندگینامه از نوشتههای ویهستند. کتاب «من صد سال دارم و میخواهم به شما بگویم...» نیز به مناسبت ۱۰۰ سالگیاو در دست انتشار است. از هم اکنون زمزمههایی از سوی هواداران و دوستداران خواهر امانوئل برای آغازفرآیند به رسمیت شناختن وی به عنوان «قدیسه» متوجه کلیسای کاتولیک شده است. با توجه به پیچیدگی آئین تقدسبخشی (بهویژه اثبات وجود معجزه) از یکسو، وپارهای موضعگیریهای خواهر امانوئل مانند موضعگیری او به سود ازدواج روحانیانکاتولیک و موافقت با پیشگیری از بارداری (که مخالف موضع رسمی کلیسای کاتولیکهستند) از سوی دیگر، به نظر نمیرسد که این درخواست به سرانجامی برسد. وی با توجه به تجربهی عملی و میدانی خود از واقعیت زندگی در زبالهدانهایقاهره، به پزشکان گروهاش اجازه داده بود تا در برابر ازدواجهای اجباری وبارداریهای ناخواستهی دختران در مصر، از قرصهای ضد بارداری به منظور کاهش مرگ ومیر نوزادان و مادران جوان استفاده کنند. برای این کار، او از پاپ ژان پل دوم نیز درخواست اجازه کرده بود، ولی پاسخیدریافت نکرد. وی این بیپاسخی را سکوت در برابر واقعیت و پاسخی مثبت تلقی کرد، چراکه در هر صورت پاپ درخواست او را رد نکرده بود. وی در عین حال، مخالف سقط جنین و مرگ ترحمی (اتانازی) بود. شباهت موضعگیریهایدینی و اجتماعی وی با ابه پییر، این دو را نماد پراگماتیسم دینی در عمل اجتماعیقرار میدهد؛ دیدگاهی که خواهان تحول دگمهای جزمی کلیسای کاتولیک در برابر واقعیتاجتماعی است. درخواست تقدسبخشی به ابه پییر نیز با نزدیک شدن دو سال از درگذشتاو هم چنان مسکوت مانده است. مثلث پدر پییر، خواهر امانوئل و میشل کلوچی (کلوش) - که آغازگر حرکت و انجمنرستوان قلبها (برای اطعام بینوایان) بود- مثلث محبوب فرانسویان بود و هر سه باوجود برخی تفاوتهای عمل اجتماعی در بهرهگیری از رسانهها به ویژه تلویزیون برایپیشبرد کارهای نیکوکارانهی خود شاخص بودند. بر خلاف ابه پییر و کلوش، او از محبوبیت اجتماعی خود در پیشبرد اهداف سیاسیبهره نگرفت و ترجیح داد تصویر فعالی اجتماعی در امور انساندوستانه و نیکوکاری ازاو به یادگار بماند. خواهر روحانیامانوئل تصویری که از خواهر امانوئل بر جای مانده است، تصویر پیرزنی سرزنده، شاد،سرخوش و امیدوار است که مایهی دلگرمی فقیران و فعالان حرکتهای نیکوکاری بود وبرای پیشبرد فعالیتهای انسان دوستانه از سیاستمداران بهره میگرفت و آنان رابازخواست میکرد. هر چند وی در آخرین مصاحبهی تلویزیونی خود، از زیادی فقر در جهان اظهار ناامیدیکرده بود، اما پیشتر وی آرزوکرده بود که انجمنش که ۷۰ هزار کودک را در ۸ کشور زیرپوشش خود دارد، پس از مرگش به حیات خود ادامه دهد؛ چرا که او معتقد بود که «بایدادامه داد، بینوایی و فقر در دنیا هنوز پایان نیافته است». خواهر امانوئل در شامگاه یکشنبه و سحرگاه دوشنبه ۲۰ اکتبر ۲۰۰۸ (۲۷ روز پیش از۱۰۰سالگیاش در ۶ نوامبر ۲۰۰۸) درگذشت. آئین خاکسپاری خوهر امانوئل روز چهارشنبه۲۲اکتبر در کلیان (در منطقهی وار در جنوب شرق فرانسه) محل استراحتگاه وی برگزارشد و بنا به خواست خودش در آئینی ساده در آرامگاه کوچکی در کنار دیگر خواهرانروحانی نوتردام صهیون آرام گرفت. روز چهارشنبه، همزمان با آئین خاکسپاری خواهر امانوئل، پیامی صوتی وی از سویناشراش، انتشارات فلاماریون پخش شد که پیامی برای معرفی کتابی است که او برایادامهی تلاشهای انساندوستانهی انجمنش پس از مرگ نوشته است و «اعترافات خواهرروحانی» نام دارد و ۲۳ اکتبر به بازار نشر خواهد آمد. در این پیام که آمیزهای از غم و شادی و طنز موقعیت و مانند پیامهای پیامگیرتلفنی ضبط شده است، وی با لحن طنزآلود همیشگیاش میگوید: «شما وقتی این پیام را میشنوید که خواهر، دیگر اینجا نیست. من با روایت داستانزندگیام، (خواستهام بگویم) که من در تمام زندگیام خواستم شهادت دهم که محبتقویتر از مرگ است. من همه چیز را (از خوب، و کمتر خوب، همه را) اعتراف کردهام: ومیتوانم این را به شما بگویم. در این جایی که (اکنون) من هستم، زندگی برای کسانیکه دوست داشتن را میشناسند، هرگز نمیایستد.» کلمهی فتیش او «یا لاه» بود و با توجه به تسلط بهزبان عربی، آن را «به پیش» ترجمه میکرد و نشانهی میل به حرکت و عدم توقف میشمردو در آغاز کارها مینوشت و میگفت. از گفتههای اوست: «زباله، در واقع قلب انسان است که سخت شده است. قلب انسانیکه بسته و متصلب میشود و راه دوست داشتن را نمیشناسد. زباله، قلب انسانی است کهدیگران را به خاطر خود له میکند. آشغال واقعی همو ست.»، «انسان کوچک است؛ اما زن چیز دیگری است.» و «غمنامههایزیادی وجود دارند: غمنامه ی انسان در برابر مرگ، در برابر درد و رنج، در برابر شکنجه و ... و خدایی که غائب است، این است درام».
به نقل از رادیو زمانه |